پرده سرای. سراپرده. خانه موقت از خیمه و چادر: بر در پرده سرای خسرو پیروزبخت از پی داغ آتشی افروخته خورشیدوار. فرخی. ، کنایه از آسمان: ای هفت مدبر که برین پرده سرائید تا چند چو رفتید دگر باره بیائید. ناصرخسرو. ، حرم، مطرب. (غیاث اللغات بنقل بهار عجم). و در تتمۀ برهان قاطع (به کسر سین) سازنده. خواننده. مغنی: مطرب گردون شها پرده سرای تو باد تشت زر آفتاب فرش سرای تو باد. سلمان. و رجوع به پرده سرای شود
پرده سرای. سراپرده. خانه موقت از خیمه و چادر: بر در پرده سرای خسرو پیروزبخت از پی داغ آتشی افروخته خورشیدوار. فرخی. ، کنایه از آسمان: ای هفت مدبر که برین پرده سرائید تا چند چو رفتید دگر باره بیائید. ناصرخسرو. ، حَرَم، مطرب. (غیاث اللغات بنقل بهار عجم). و در تتمۀ برهان قاطع (به کسر سین) سازنده. خواننده. مغنی: مطرب گردون شها پرده سرای تو باد تشت زر آفتاب فرش سرای تو باد. سلمان. و رجوع به پرده سرای شود
کسی که در قدیم در دربار پادشاهان و بزرگان مراقب بار یافتن اشخاص بوده، حاجب، دربان، برای مثال آن را که عقل و همت و تدبیر و رای نیست / خوش گفت پرده دار که کس در سرای نیست (سعدی - ۱۶۵)
کسی که در قدیم در دربار پادشاهان و بزرگان مراقب بار یافتن اشخاص بوده، حاجب، دربان، برای مِثال آن را که عقل و همت و تدبیر و رای نیست / خوش گفت پرده دار که کس در سرای نیست (سعدی - ۱۶۵)
کسی که راز دیگری را فاش کند و او را رسوا و بی آبرو سازد، برای مثال اشک من گر ز غمت سرخ برآمد چه عجب / خجل از کردۀ خود پرده دری نیست که نیست (حافظ - ۱۶۴)، بی شرم، گستاخ
کسی که راز دیگری را فاش کند و او را رسوا و بی آبرو سازد، برای مِثال اشک من گر ز غمت سرخ برآمد چه عجب / خجل از کردۀ خود پرده دری نیست که نیست (حافظ - ۱۶۴)، بی شرم، گستاخ
دهکده ای است از دهستان اسالم بخش مرکزی شهرستان طوالش. در 12 هزارگزی جنوب هشت پر و 2 هزارگزی راه شوسۀ بندر انزلی به آستارا واقع و دارای جلگه و جنگل است. ناحیه ای است معتدل و مرطوب ودارای 90 تن سکنه و مذهب اهالی شیعه و سنی و زبانشان لهجۀ طالشی و ترکی و فارسی است. رود خانه محلی دارد و محصولات آنجا برنج و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دهکده ای است از دهستان اسالم بخش مرکزی شهرستان طوالش. در 12 هزارگزی جنوب هشت پر و 2 هزارگزی راه شوسۀ بندر انزلی به آستارا واقع و دارای جلگه و جنگل است. ناحیه ای است معتدل و مرطوب ودارای 90 تن سکنه و مذهب اهالی شیعه و سنی و زبانشان لهجۀ طالشی و ترکی و فارسی است. رود خانه محلی دارد و محصولات آنجا برنج و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
سراپرده و آن خانه موقت از خیمه و چادر باشد: چو پرموده آمد به پرده سرای همی زد بهرگونه از جنگ رای. فردوسی. برفتند با شادمانی ز جای نهادند سر سوی پرده سرای. فردوسی. بیامد بنزدیک پرده سرای به پرده درون بود خاور خدای یکی خیمۀ پرنیان ساخته ستاره زده جای پرداخته. فردوسی. ز کرسی و خرگاه و پرده سرای همان خیمه و آخور و چارپای شتر بود پیش اندرون پنجصد همه کرده آن رسم را نامزد. فردوسی. برفتند هر دوگرازان ز جای نهادند سر سوی پرده سرای چو از خیمه ایرج به ره بنگرید پر از مهر دل پیش ایشان دوید. فردوسی. دو دل پر زکینه (سلم وتور) یکی دل بجای (ایرج) برفتند هر سه به پرده سرای. فردوسی. سلیح است و خرگاه و پرده سرای فزون زانکه اندیشه آرد بجای. فردوسی. چو بهمن بیامد به پرده سرای همی بود پیش پدر بر بپای. فردوسی. وز آنجایگه شد به پرده سرای عرض پیش اورفت با کدخدای. فردوسی. ز می مست قیصر به پرده سرای ز لشکر نبود اندر آن مرز جای. فردوسی. چو آمد بنزدیک پرده سرای خرامید نزد یکی رهنمای. فردوسی. از ایرانیان آن که بد پاک رای بیامد به دهلیز پرده سرای. فردوسی. چو اسکندر آمد به پرده سرای برفتند گردان رومی ز جای. فردوسی. خروشیدن زنگ و هندی درای برآمد ز دهلیز پرده سرای. فردوسی. بفرمود تاکوس رویین و نای برآمد ز دهلیز پرده سرای. فردوسی. ز کرسی و خرگاه و پرده سرای همان خیمه و آخر چارپای. فردوسی. همه دشت خرگاه و پرده سرای ز دیبای چین است کرده بپای. فردوسی. هم آنگه ز دهلیز پرده سرای برآمد خروشیدن کرّ نای. فردوسی. چنین گفت کین را به پرده سرای ببند و بکشتن مکن هیچ رای. فردوسی. ندیدند زنده کسی را بجای زمین پر ز خرگاه و پرده سرای. فردوسی. وز آن پس بیامد به پرده سرای ز هرگونه انداخت با شاه رای. فردوسی. بفرمود تا بند بر دست و پای برد همچنانش به پرده سرای. فردوسی. بزین بود در پیش پرده سرای یکی اسب برگستوان ور بپای. فردوسی. نه تاج و نه تخت و نه پرده سرای نه اسب و نه مردان جنگی بپای. فردوسی. گرازان بیامد به پرده سرای دلی پر زدرد و سری پر ز رای. فردوسی. بیامد ببالای پرده سرای به پرده درون بود خاور خدای. فردوسی. همان نالۀ کوس با کرّ نای برآمد ز دهلیز پرده سرای. فردوسی. خروشی برآمد ز پرده سرای که آمد ز ره زال فرخنده رای. فردوسی. بفرمود تا زنگ وهندی درای زدند و گشادند پرده سرای. فردوسی. وز آن جایگه شد به پرده سرای بیامد بنزدیک او رهنمای. فردوسی. وز آن پس دمان شد به پرده سرای به نیزه برآورد بالا ز جای. فردوسی. بپرسید کان سرخ پرده سرای سواران بسی گردش اندر بپای. فردوسی. همی باش در پیش پرده سرای چو خورشید تابان برآید ز جای. فردوسی. بپرسید از آن سرخ پرده سرای درفشی درخشان به پیشش بپای. فردوسی. ز بیرون دهلیز پرده سرای فراوان درفش بزرگان بپای. فردوسی. جهان پر ز خرگاه و پرده سرای ز خیمه نبد بر زمین هیچ جای. فردوسی. برآمد خروشیدن کرّ نای بهامون کشیدندپرده سرای. فردوسی. به پرده سرای آتش اندر زدند همه لشکرش خاک بر سر زدند. فردوسی. به شبگیر آواز شیپور و نای برآمدز دهلیز پرده سرای. فردوسی. برفتند و بستند پرده سرای سوم پور گودرز بگزید جای. فردوسی. کشیدند بر دشت پرده سرای بهر سوی دژ پهلوانی بپای. فردوسی. همه خیمه بینیم و پرده سرای ز دشمن سواری نمانده بجای. فردوسی. چنان کرد رستم که خسرو بگفت ببردند پرده سرای از نهفت. فردوسی. برفتند گردان فرخنده رای بر او کشیدند پرده سرای. فردوسی. چو خسرو بیامد به پرده سرای ز بیگانه مردم بپرداخت جای. فردوسی. بگفتند و آواز شیپور ونای برآمد بگردون ز پرده سرای. فردوسی. فرامرز را گفت بردار پای مر او را ببر تا به پرده سرای. فردوسی. سپهبد بیامد ز پرده سرای درفشی درخشان بسر بر بپای. فردوسی. بزرگی و شرف و دولت و سعادت و ملک همی درفشد از این فر خجسته پرده سرای. فرخی. که با من بیائی ز پرده سرای بنزد بهو باشیم رهنمای. اسدی. تهی دید گرشاسپ پرده سرای نگهبان نه از گرداو کس بجای. اسدی. سپاه بهو رزم را کرد رای کشیدند صف پیش پرده سرای. اسدی. پیاده به دهلیز پرده سرای بیامد یکی چتر بر سر بپای. اسدی. کمترین پرده سرای کاخ و ایوان تو باد این مشبک خیمۀ سنجاب رنگ بی طناب. سوزنی. ، لشکرگاه ؟: شدند از دورویه سپه باز جای طلایه بیامد ز پرده سرای برافروختند آتش ازهر دو روی جهان شد ز لشکر پر از گفتگوی. فردوسی. برآمد خروشیدن کرّ نای هم آواز کوس از دوپرده سرای. فردوسی. به پرده سرای آمدش با سپاه ابا شادی و کام کاوس شاه. فردوسی. ، حرم. حرم سرا. اندرون خانه. شبستان. پرده سرا: سیاوش به پیش پدر شد بگفت که دیدیم پرده سرای و نهفت همه نیکوئی در جهان بهر تست ز یزدان بهانه نبایدت جست. فردوسی. بیاورد او را به پرده سرای نهفته یکی ماه را ساخت جای. فردوسی. ، {{نام مرکّب}} نغمه سرای. مطرب. نغمه خوان: مرغ زیرک نشود در چمنش پرده سرای هر بهاری که بدنبال خزانی دارد. حافظ
سراپرده و آن خانه موقت از خیمه و چادر باشد: چو پرموده آمد به پرده سرای همی زد بهرگونه از جنگ رای. فردوسی. برفتند با شادمانی ز جای نهادند سر سوی پرده سرای. فردوسی. بیامد بنزدیک پرده سرای به پرده درون بود خاور خدای یکی خیمۀ پرنیان ساخته ستاره زده جای پرداخته. فردوسی. ز کرسی و خرگاه و پرده سرای همان خیمه و آخور و چارپای شتر بود پیش اندرون پنجصد همه کرده آن رسم را نامزد. فردوسی. برفتند هر دوگرازان ز جای نهادند سر سوی پرده سرای چو از خیمه ایرج به ره بنگرید پر از مهر دل پیش ایشان دوید. فردوسی. دو دل پر زکینه (سلم وتور) یکی دل بجای (ایرج) برفتند هر سه به پرده سرای. فردوسی. سلیح است و خرگاه و پرده سرای فزون زانکه اندیشه آرد بجای. فردوسی. چو بهمن بیامد به پرده سرای همی بود پیش پدر بر بپای. فردوسی. وز آنجایگه شد به پرده سرای عرض پیش اورفت با کدخدای. فردوسی. ز می مست قیصر به پرده سرای ز لشکر نبود اندر آن مرز جای. فردوسی. چو آمد بنزدیک پرده سرای خرامید نزد یکی رهنمای. فردوسی. از ایرانیان آن که بد پاک رای بیامد به دهلیز پرده سرای. فردوسی. چو اسکندر آمد به پرده سرای برفتند گردان رومی ز جای. فردوسی. خروشیدن زنگ و هندی درای برآمد ز دهلیز پرده سرای. فردوسی. بفرمود تاکوس رویین و نای برآمد ز دهلیز پرده سرای. فردوسی. ز کرسی و خرگاه و پرده سرای همان خیمه و آخر چارپای. فردوسی. همه دشت خرگاه و پرده سرای ز دیبای چین است کرده بپای. فردوسی. هم آنگه ز دهلیز پرده سرای برآمد خروشیدن کرّ نای. فردوسی. چنین گفت کین را به پرده سرای ببند و بکشتن مکن هیچ رای. فردوسی. ندیدند زنده کسی را بجای زمین پر ز خرگاه و پرده سرای. فردوسی. وز آن پس بیامد به پرده سرای ز هرگونه انداخت با شاه رای. فردوسی. بفرمود تا بند بر دست و پای برد همچنانش به پرده سرای. فردوسی. بزین بود در پیش پرده سرای یکی اسب برگستوان ور بپای. فردوسی. نه تاج و نه تخت و نه پرده سرای نه اسب و نه مردان جنگی بپای. فردوسی. گرازان بیامد به پرده سرای دلی پر زدرد و سری پر ز رای. فردوسی. بیامد ببالای پرده سرای به پرده درون بود خاور خدای. فردوسی. همان نالۀ کوس با کرّ نای برآمد ز دهلیز پرده سرای. فردوسی. خروشی برآمد ز پرده سرای که آمد ز ره زال فرخنده رای. فردوسی. بفرمود تا زنگ وهندی درای زدند و گشادند پرده سرای. فردوسی. وز آن جایگه شد به پرده سرای بیامد بنزدیک او رهنمای. فردوسی. وز آن پس دمان شد به پرده سرای به نیزه برآورد بالا ز جای. فردوسی. بپرسید کان سرخ پرده سرای سواران بسی گردش اندر بپای. فردوسی. همی باش در پیش پرده سرای چو خورشید تابان برآید ز جای. فردوسی. بپرسید از آن سرخ پرده سرای درفشی درخشان به پیشش بپای. فردوسی. ز بیرون دهلیز پرده سرای فراوان درفش بزرگان بپای. فردوسی. جهان پر ز خرگاه و پرده سرای ز خیمه نبد بر زمین هیچ جای. فردوسی. برآمد خروشیدن کرّ نای بهامون کشیدندپرده سرای. فردوسی. به پرده سرای آتش اندر زدند همه لشکرش خاک بر سر زدند. فردوسی. به شبگیر آواز شیپور و نای برآمدز دهلیز پرده سرای. فردوسی. برفتند و بستند پرده سرای سوم پور گودرز بگزید جای. فردوسی. کشیدند بر دشت پرده سرای بهر سوی دژ پهلوانی بپای. فردوسی. همه خیمه بینیم و پرده سرای ز دشمن سواری نمانده بجای. فردوسی. چنان کرد رستم که خسرو بگفت ببردند پرده سرای از نهفت. فردوسی. برفتند گردان فرخنده رای بر او کشیدند پرده سرای. فردوسی. چو خسرو بیامد به پرده سرای ز بیگانه مردم بپرداخت جای. فردوسی. بگفتند و آواز شیپور ونای برآمد بگردون ز پرده سرای. فردوسی. فرامرز را گفت بردار پای مر او را ببر تا به پرده سرای. فردوسی. سپهبد بیامد ز پرده سرای درفشی درخشان بسر بر بپای. فردوسی. بزرگی و شرف و دولت و سعادت و ملک همی درفشد از این فر خجسته پرده سرای. فرخی. که با من بیائی ز پرده سرای بنزد بهو باشیم رهنمای. اسدی. تهی دید گرشاسپ پرده سرای نگهبان نه از گرداو کس بجای. اسدی. سپاه بهو رزم را کرد رای کشیدند صف پیش پرده سرای. اسدی. پیاده به دهلیز پرده سرای بیامد یکی چتر بر سر بپای. اسدی. کمترین پرده سرای کاخ و ایوان تو باد این مشبک خیمۀ سنجاب رنگ بی طناب. سوزنی. ، لشکرگاه ؟: شدند از دورویه سپه باز جای طلایه بیامد ز پرده سرای برافروختند آتش ازهر دو روی جهان شد ز لشکر پر از گفتگوی. فردوسی. برآمد خروشیدن کرّ نای هم آواز کوس از دوپرده سرای. فردوسی. به پرده سرای آمدش با سپاه ابا شادی و کام کاوس شاه. فردوسی. ، حرم. حرم سرا. اندرون خانه. شبستان. پرده سرا: سیاوش به پیش پدر شد بگفت که دیدیم پرده سرای و نهفت همه نیکوئی در جهان بهر تست ز یزدان بهانه نبایدت جست. فردوسی. بیاورد او را به پرده سرای نهفته یکی ماه را ساخت جای. فردوسی. ، {{نامِ مُرَکَّب}} نغمه سرای. مطرب. نغمه خوان: مرغ زیرک نشود در چمنش پرده سرای هر بهاری که بدنبال خزانی دارد. حافظ
حاجب. (دهار). سادن. خرم باش. دربان. (غیاث اللغات) : چنین گفت با پرده داران اوی پرستنده و پایکاران اوی. فردوسی. چو خاقان برفت از پس شهریار عنانش گرفت آن زمان پرده دار. فردوسی. بیامد بر سام یل پرده دار بگفت و بفرمود تا داد بار. فردوسی. ز پرده درآمد یکی پرده دار بنزدیک سالار شدهوشیار. فردوسی. که آگه شدی زان سخن شهریار بدرگاه بر، بود یک پرده دار. فردوسی. بشد پرده دار گرامی روان چنین تا در خانه پهلوان. فردوسی. قیصر شرابدارت و چیپال چوبزن خاقان رکابدارت و فغفور پرده دار. منوچهری. پس یک شب در آن روزگار مبارک پس از نماز خفتن پرده داری که اکنون کوتوال قلعۀ بیکاوندست... بیامد. (تاریخ بیهقی). روزی سخت باشکوه بود و حاجبی چند سپاهدار و پرده دار. (تاریخ بیهقی). پرده داری و سپاهداری نزدیک اریارق رفتند. (تاریخ بیهقی) .این مقدار شنیده ام (عبدوس) که یکروز بسرای حسنک شده بود (بوسهل) بروزگار وزارتش پیاده و بدراعه، پرده داری بر وی استخفاف کرده بود و وی را بینداخته. (تاریخ بیهقی). یکشب... پرده داری... بیامد و مرا که عبدالغفارم بخواند و چون وی آمدی بخواندن من، مقرر گشتی که به مهمی مرا خوانده می آید، ساخته برفتم با پرده دار. (تاریخ بیهقی). فروهشت مر پرده را پرده دار ببوسید پس نامه را شهریار. شمسی (یوسف وزلیخا). پرده دارا تو یکی درشو و احوال ببین تا چگونه ست بهش هست که دلها درواست. انوری (دیوان چ نفیسی ص 29). پردۀ شب درگهت را پرده گشتی گر اجازت یافتی از پرده دارت. انوری. هر که را عون حق حصار شود عنکبوتیش پرده دار شود. سنائی. مرغان بر در بپای عنقا در خلوه جای فاخته با پرده دار گرم شده در عتاب. خاقانی. رحمت میر بار جلال اوست و عزت پرده دار کمال او. (راحهالصدور راوندی). هزار محنت و خواری تحمل افتد بیش کمینه ناخوشی پرده دار و حاجب بار. کمال اسماعیل. آنجا که عقل و همت و تدبیر و رای نیست خوش گفت پرده دار که کس در سرای نیست. سعدی. هر که را زهد پرده دار شود محرم وحی کردگار شود. اوحدی. مغنی از آن پرده نقشی بیار بیین تا چه گفت از درون پرده دار. حافظ. من که باشم در آن حرم که صبا پرده دار حریم حرمت اوست. حافظ. چو پرده دار به شمشیر میزند همه را کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند. حافظ. ، ستار. (دهار). پرده پوش. سرپوش. سرنگاهدار. سرنگهدار. رازدار. امین. مقابل پرده در: زآنکه آنرا که آرزو طلب است پرده در روز و پرده دار شب است. سنائی. بپای پردگیان را بغرچگان مگذار که پرده دار نباشد که پرده در نبود. سوزنی. دو همجنس دیرینۀ هم قلم نباید فرستاد یکجا بهم چه دانی که همدست گردند و یار یکی دزد گردد دگر پرده دار. سعدی. - پرده دار فلک، کنایه از ماه است. (برهان)
حاجب. (دهار). سادِن. خرم باش. دربان. (غیاث اللغات) : چنین گفت با پرده داران اوی پرستنده و پایکاران اوی. فردوسی. چو خاقان برفت از پس شهریار عنانش گرفت آن زمان پرده دار. فردوسی. بیامد بر سام یل پرده دار بگفت و بفرمود تا داد بار. فردوسی. ز پرده درآمد یکی پرده دار بنزدیک سالار شدهوشیار. فردوسی. که آگه شدی زان سخن شهریار بدرگاه بر، بود یک پرده دار. فردوسی. بشد پرده دار گرامی روان چنین تا در خانه پهلوان. فردوسی. قیصر شرابدارت و چیپال چوبزن خاقان رکابدارت و فغفور پرده دار. منوچهری. پس یک شب در آن روزگار مبارک پس از نماز خفتن پرده داری که اکنون کوتوال قلعۀ بیکاوندست... بیامد. (تاریخ بیهقی). روزی سخت باشکوه بود و حاجبی چند سپاهدار و پرده دار. (تاریخ بیهقی). پرده داری و سپاهداری نزدیک اریارق رفتند. (تاریخ بیهقی) .این مقدار شنیده ام (عبدوس) که یکروز بسرای حسنک شده بود (بوسهل) بروزگار وزارتش پیاده و بدراعه، پرده داری بر وی استخفاف کرده بود و وی را بینداخته. (تاریخ بیهقی). یکشب... پرده داری... بیامد و مرا که عبدالغفارم بخواند و چون وی آمدی بخواندن من، مقرر گشتی که به مهمی مرا خوانده می آید، ساخته برفتم با پرده دار. (تاریخ بیهقی). فروهشت مر پرده را پرده دار ببوسید پس نامه را شهریار. شمسی (یوسف وزلیخا). پرده دارا تو یکی درشو و احوال ببین تا چگونه ست بهش هست که دلها درواست. انوری (دیوان چ نفیسی ص 29). پردۀ شب درگهت را پرده گشتی گر اجازت یافتی از پرده دارت. انوری. هر که را عون حق حصار شود عنکبوتیش پرده دار شود. سنائی. مرغان بر در بپای عنقا در خلوه جای فاخته با پرده دار گرم شده در عتاب. خاقانی. رحمت میر بار جلال اوست و عزت پرده دار کمال او. (راحهالصدور راوندی). هزار محنت و خواری تحمل افتد بیش کمینه ناخوشی پرده دار و حاجب بار. کمال اسماعیل. آنجا که عقل و همت و تدبیر و رای نیست خوش گفت پرده دار که کس در سرای نیست. سعدی. هر که را زهد پرده دار شود محرم وحی کردگار شود. اوحدی. مغنی از آن پرده نقشی بیار بیین تا چه گفت از درون پرده دار. حافظ. من که باشم در آن حرم که صبا پرده دار حریم حرمت اوست. حافظ. چو پرده دار به شمشیر میزند همه را کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند. حافظ. ، ستار. (دهار). پرده پوش. سِرپوش. سِرنگاهدار. سِرنگهدار. رازدار. امین. مقابل پرده در: زآنکه آنرا که آرزو طلب است پرده در روز و پرده دار شب است. سنائی. بپای پردگیان را بغرچگان مگذار که پرده دار نباشد که پرده در نبود. سوزنی. دو همجنس دیرینۀ هم قلم نباید فرستاد یکجا بهم چه دانی که همدست گردند و یار یکی دزد گردد دگر پرده دار. سعدی. - پرده دار فلک، کنایه از ماه است. (برهان)
هتک. هتک ستر. تهتک. هتاکی. تندید. اذاعۀ سر. مقابل پرده داری، پرده پوشی: هزار بار بگفتم که راز عشق ترا نهان کنم نکنم بی دلی و پرده دری. سوزنی. تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد تا بود فلک شیوۀ او پرده دری بود. حافظ
هتک. هتک ستر. تهتک. هتاکی. تندید. اذاعۀ سِر. مقابل پرده داری، پرده پوشی: هزار بار بگفتم که راز عشق ترا نهان کنم نکنم بی دلی و پرده دری. سوزنی. تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد تا بود فلک شیوۀ او پرده دری بود. حافظ
نام یکی از دهستانهای بخش اشترینان شهرستان بروجرد این دهستان در شمال باختری بخش واقع و محدود است از شمال به ملایر، از جنوب بدهستان قلعه حاتم و از خاور به جاده اتومبیل رو بروجرد به ملایر از باختر به دهستان جعفرآباد. از 23 آبادی تشکیل گردیده و جمعیت آن در حدود 11200 نفر و قراء مهم آن عبارتند از: توده زن، جعفرآباد، چهار بزه، یوسفعلی، قائیدطاهر، کفشگران، گلچهران، تل میان و نائی. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
نام یکی از دهستانهای بخش اشترینان شهرستان بروجرد این دهستان در شمال باختری بخش واقع و محدود است از شمال به ملایر، از جنوب بدهستان قلعه حاتم و از خاور به جاده اتومبیل رو بروجرد به ملایر از باختر به دهستان جعفرآباد. از 23 آبادی تشکیل گردیده و جمعیت آن در حدود 11200 نفر و قراء مهم آن عبارتند از: توده زن، جعفرآباد، چهار بزه، یوسفعلی، قائیدطاهر، کفشگران، گلچهران، تل میان و نائی. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)